دلنوشته های یه دلخسته

دلم.....یک غریبه می خواهد...بیاید بنشیند...

فقط....

فقط سکوت کند...

و من.... هـی حرف بزنم و بزنم و بزنم...

تا کمی کم شود این همه بار ...

بعد بلند شودو برود...

انگار نه انگار ...

نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:33 توسط S0hRaB| |

کسی هست که راه جایی که خدا هست رو بدونه؟

آخه ...

آخه می خوام برگردم پهلوش...

می خوام برگردم ...

وقتی داشت منو می فرستاد بهم گفت :

جایی که میفرستمت جایی هست که توش ..

غم وشادی داره ...

خوبی و بدی داره ...

امید و نا امیدی داره..

ولی اصلا نترس چون من کنارتم...

ازش پرسیدم اگه غم به من افتاد ؟

گفت میگیرم جاش خوبی میدم...

گفتم اگه بدی به من رسید ...

گفت جاشو واست با خوبی پر میکنم...

گفتم اگه امیدم نا امید شد؟ به چی امیدوار باشم ؟

گفت به من..

ولی فکر میکنم یادش رفته به من چی گفته بود..

شاید به جای اینکه غم وبدی رو از من دور کنه من رو از خودش دور کرده..

نیستش دیگه نیستش ...

خیلی وقته رفته..

ولی ...

ولی من فقط می خوام ببینمش تا ازش بپرسم واقعا تنهام گذاشته

نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:33 توسط S0hRaB| |

آنروز ..

تازه فهمیدم ..

در چه بلندایی آشیانه داشتم...

وقتی از چشمهایت افتادم...

هنوز دست و پای دلم درد می کند ..

چقدر شکستن سخت است ...

وقتی تو داری نگاه می کنی

نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:33 توسط S0hRaB| |

دیگر برای گفتن بهانه نیست!
خشک است گلوی حرف های هر روزی !
از چه بگوییم ؟
از عشق ؟
از امید ؟
از روزهایی که در فرار می گذرد ؟
از چه بگوییم؟
از تیک و تاک ساعت و چهار سوی یک اتاق و تنهایی ؟
یا از شبهایی که جای روز می شود و روزهایی که هیچ ؟
در پی چه باشیم؟
آینده ای نامعلوم؟
حقهایی که می خورند و یا عشقهایی که می کشند ؟
کدام ؟
تنها می بینیم ٬ سکوت می کنیم و می شکنیم !!!
با اینهمه ٬ تنها یک کاش باقی می ماند ...
کاش هیچگاه بزرگ نمی شدیم ...
کاش ...

نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:33 توسط S0hRaB| |

بغض میکنم
گلویم بد جور هوای ایست

هوای لبخند ندارم چه کنم دست دلم نیست


با تو

یا بی تو

فرقی نمیکند

چشمهایم یک ساز را بلد شده اند

وقتی که نیستی

نبودنت

وقتی که هستی

فکر رفنت

سجاده ام خیس شده اما دلم باز نا آرام است

خودم هم نمیدانم چه شده مرا

حالم نه مثل همیشه است

نه نیست

جاده های از پاهایم خسته اند از بس که رفتم و نرسیدی

از بس که گفتم و...

دلم به گلایه نمیرود که هرچه گلایه هست از دلم هست

تنها از دلم

میخوانم دلم را به اسم تو

که دلم آرام گیرد

که حتی یاد تو آرامش قلب هاست

نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:33 توسط S0hRaB| |

گاهی دلت بهانه هایی می گیره که خودت انگشت به دهن می مونی...

گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشون بزنی اما سکوت می کنی...

گاهی دلت نمی خواد دیروز رو به یاد بیاری انگیزه ای برای فردا نداری......

و حال هم که...

گاهی فقط دلت میخواد زانوهات رو تنگ در اغوش بگیری و گوشه ای بشینی و فقط نگاه کنی..

گاهی چقدر دلت برای یه خیال راحت تنگ میشه...

گاهی دلگیری شاید از خودت...

شاید از....

نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:33 توسط S0hRaB| |

خسته ام می فهمید ؟!
خسته از آمدن و رفتن و آواره شدن
خسته از منحنی بودن و عشق
خسته از حس غریبانه این تنهایی

به خدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت
به خدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ
به خدا خسته ام از حادثه ی صاعقه بودن در باد
همه ی عمر دروغ گفته ام من به همه
گفته ام: عاشق پروانه شدم !
واله و مست شدم از ضربان دل گل !
شمع را می فهمم !
کذب محض است
دروغ است
دروغ !

من چه می دانم از احساس پروانه شدن ؟!
من چه می دانم گل ، عشق را می فهمد ؟
یا فقط دلبری اش را بلد است ؟!
من چه می دانم شمع
واپسین لحظه ی مرگحسرت زندگی اش پروانه است ؟
یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن ؟!

به خدا من همه را لاف زدم !

به خدا من همه ی عمر به عشاق حسادت کردم !
باختم من همه عمر دلم را به سراب !
باختم من همه عمر دلم رابه شب مبهم و کابوس پریدن از بام !
باختم من همه عمر دلم رابه هراس تر یک بوسه به لبهای خزان !

به خدا لاف زدم
من نمی دانم عشق ، رنگ سرخ است ؟! آبی ست ؟!
یا که مهتاب هر شب ، واقعاً مهتابی ست ؟!
عشق را در طرف کودکی ام
خواب دیدم یکبار !

خواستم صادق و عاشق باشم !
خواستم مست شقایق باشم !
خواستم غرق شوم در شط مهر و وفا
اما حیف
حس من کوچک بود
یا که شاید مغلوب
پیش زیبایی ها !
به خدا خسته شدم می شود قلب مرا عفو کنید ؟
و رهایم بکنید تا تراویدن از پنجره را درک کنم !؟
تا دلم باز شود ؟!

خسته ام درک کنیدمی روم زندگی ام را بکنم
می روم مثل شما،
پی احساس غریبم تا
شاید عاشق بشوم...
نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:32 توسط S0hRaB| |

آدمها دو دسته اند.

یک دسته می روند و در حسرت داشتنشان می مانی.

دسته دیگر از چشمت می افتند و از زندگیت بیرونشان می کنی.

خودت را از چشم کسی نینداز،

بگذار همیشه در حسرت بودنت بمانند

نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:32 توسط S0hRaB| |

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم، همان یک لحظه اول که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان، جهان را با همه زیبایی و زشتی برروی یک گرد ویرانه میکردم.



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم که در همسایه صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم، نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم بر لب پیمانه میکردم.



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم که میدیدم یکی عریان و لرزان و دیگری پوشیده از صد جامه رنگین زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم.


عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم نه طاعت میپذیرفتم، نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ، پاره پاره در کف زاهد نمایان، سبحه صد دانه میکردم.



عجب صبری خدا دارد !


اگر من جای او بودم برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان، هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ، آواره و دیوانه میکردم.



عجب صبری خدا دارد !

اکر من جای او بودم بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان، سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه میکردم.



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی ، تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد، گردش این چرخ را وارونه، بی صبرانه میکردم.


عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم. که میدیدم مشوش عارف و عامی، ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش ،بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری ، در این دنیای پر افسانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم؟ همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد ، و گرنه من بجای او چو بودم ،یک نفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !عجب صبری خدا دارد
نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:26 توسط S0hRaB| |

بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!


زنده یاد حسین پناهی
نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:26 توسط S0hRaB| |

رابطه ما انسانها با پدر و مادر !!!

تو ۳ سالگی " مامان ، بابا عاشقتونم"

تو ۱۰ سالگی " ولم کنین "

تو ۱۶ سالگی" مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"

تو ۱۸ سالگی" باید از این خونه بزنم بیرون"

تو ۲۵ سالگی " حق با شما بود"

تو ۳۰ سالگی "میخوام برم خونه پدر و مادرم "

تو ۵۰ سالگی " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم"

تو ۷۰ هفتاد سالگی " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن

نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:26 توسط S0hRaB| |

آهسته گفت خدانگهدارت و در را بست و رفت . . . آدم ها چه راحت مسئولیت خود را به
گردن " خدا " می اندازند . .

نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:17 توسط S0hRaB| |

مرا به ذهنت نه…. به دلت بسپار….

من ازگم شدن درجاهای شلوغ

...میترسم

نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:17 توسط S0hRaB| |


یک روز می بوسمت !
فوقش خدا مرا می برد جهنم !
فوقش می شوم ابلیس !
انوقت تو هم به خاطر این که یک « ابلیس » تو را بوسیده ، جهنمی می شوی !
جهنم که آمدی ، من آن جا پیدایت می کنم و از لج خدا هر روز می بوسمت !

وای خدا ! چه صفایی پیدا می کند جهنم

نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:17 توسط S0hRaB| |

دلم می خواست می شد بانگاهت قهر میکردم

هواابریست دلم تنگ است

ومن چندیست باخودم باعشق می جنگم

اگرمیشدبرایت می نوشتم لحظه هایم را ...سکوتم را...

اگر می شدبرای دیدنت دل دل نمیکردم

اگر می شد افسار دلم راول نمی کردم

اگر می شد .......

تو هم حرفی بزن هرچند تکراری

بگو آیا هنوزم ...........؟؟؟؟

نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:17 توسط S0hRaB| |


Power By: LoxBlog.Com